سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درباره وبلاگ


"...انتَظِرُواْ إِنَّا مُنتَظِرُونَ" منتظر باشید که ما هم منتظریم انعام/158 دلم می خواست من هم در شمار منتظرانتان بودم...در شمار آنهایی که نفس شان به نفس شما بند است...همانهایی که دمی از یاد شما غافل نیستند...همانهایی که زندگیشان خلاصه در لبخند شماست...همانهایی که خطابشان کردی "فرزندم".... و در یک کلام چقدر دلم می خواست "شیعه" باشم ....! شیعه شما.....
پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 43
  • بازدید دیروز: 16
  • کل بازدیدها: 224953




شاید منتظر




روز ناگزیر

این روزها که می گذرد ، هر روز

 احساس می کنم که کسی در باد

 فریاد می زند

 احساس می کنم که مرا

 از عمق جاده های مه آلود

 یک آشنای دور صدا می زند

 آهنگ آشنای صدای او

 مثل عبور نور

مثل عبور نوروز

مثل صدای آمدن روز است

آن روز ناگزیر که می آید

 روزی که عابران خمیده

 یک لحظه وقت داشته باشند

 تا سربلند باشند

و آفتاب را

در آسمان ببینند

روزی که این قطار قدیمی

 در بستر موازی تکرار

یک لحظه بی بهانه توقف کند

تا چشم های خسته ی خواب آلود

از پشت پنجره

تصویر ابرها را در قاب

 و طرح واژگونه ی جنگل را

 در آب بنگرند

آن روز

 پرواز دستهای صمیمی

در جستجوی دوست

 آغاز می شود

 روزی که روز تازه ی پرواز

روزی که نامه ها همه باز است

روزی که جای نامه و مهر و تمبر

 بال کبوتری را

 امضا کنیم

 و مثل نامه ای بفرستیم

صندوقهای پستی

آن روز آشیان کبوترهاست

روزی که دست خواهش ، کوتاه

روزی که التماس گناه است

و فطرت خدا

 در زیر پای رهگذران پیاده رو

 بر روی روزنامه نخوابد

و خواب نان تازه نبیند

 روزی که روی درها

 با خط ساده ای بنویسند :

 " تنها ورود گردن کج ، ممنوع ! "

و زانوان خسته ی مغرور

 جز پیش پای عشق

با خاک آشنا نشود

 و قصه های واقعی امروز

خواب و خیال باشند

و مثل قصه های قدیمی

 پایان خوب داشته باشند

 روز وفور لبخند

 لبخند بی دریغ

 لبخند بی مضایقه ی چشم ها

آن روز

بی چشمداشت بودن ِ لبخند

 قانون مهربانی است

 روزی که شاعران

 ناچار نیستند

 در حجره های تنگ قوافی

لبخند خویش را بفروشند

 روزی که روی قیمت احساس

مثل لباس

صحبت نمی کنند

 پروانه های خشک شده ، آن روز

 از لای برگ های کتاب شعر

پرواز می کنند

 و خواب در دهان مسلسلها

 خمیازه می کشد

 و کفشهای کهنه ی سربازی

 در کنج موزه های قدیمی

با تار عنکبوت گره می خورند

 در دست کودکان

 از باد پر شوند

 روزی که سبز ، زرد نباشد

 گلها اجازه داشته باشند

 هر جا که دوست داشته باشند

 بشکفند

 دلها اجازه داشته باشند

 هر جا نیاز داشته باشند

 بشکنند

آیینه حق نداشته باشد

 با چشم ها دروغ بگوید

دیوار حق نداشته باشد

 بی پنجره بروید

 آن روز

 دیوار باغ و مدرسه کوتاه است

 تنها

 پرچینی از خیال

 در دوردست حاشیه ی باغ می کشند

که می توان به سادگی از روی آن پرید

روز طلوع خورشید

 از جیب کودکان دبستانی

روزی که باغ سبز الفبا

روزی که مشق آب ، عمومی است

 دریا و آفتاب

 در انحصار چشم کسی نیست

روزی که آسمان

 در حسرت ستاره نباشد

 روزی که آرزوی چنین روزی

محتاج استعاره نباشد

 ای روزهای خوب که در راهید!

ای جاده های گمشده در مه !

 ای روزهای سخت ادامه !

 از پشت لحظه ها به در آیید !

 ای روز آفتابی !

ای مثل چشم های خدا آبی !

ای روز آمدن !

ای مثل روز ، آمدنت روشن !

این روزها که می گذرد ، هر روز

 در انتظار آمدنت هستم !

 اما

با من بگو که آیا ، من نیز

 در روزگار آمدنت هستم ؟

 




موضوع مطلب :


سه شنبه 89 اسفند 10 :: 4:17 عصر ::  نویسنده : منتظر

" هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی، خدایا، به هر که و به هرچه دل بستم، تو دلم را
شکستی، عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی، هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش
دهم، در سایه امیدی، و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را برهم زدی، و در طوفان های
وحشتزای حوادث رهایم کردی، تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیری نداشته باشم و هیچ وقت آرامش و امنیتی
در دل خود احساس نکنم... تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم و به جز تو آرزویی
نداشته باشم، و جز تو به چیزی یا به کسی امید نبندم، و جز در سایه توکل به تو، آرامش و امنیت احساس نکنم...
خدایا ترا بر همه این نعمتها شکر می کنم."



موضوع مطلب :


پنج شنبه 89 اسفند 5 :: 11:58 صبح ::  نویسنده : منتظر

 

مردم همه

 تورا به خدا

 سوگند می دهند

اما برای من

 توآن همیشه ای

خدارا به تو سوگند می دهم!!




موضوع مطلب :


پنج شنبه 89 بهمن 28 :: 11:46 عصر ::  نویسنده : منتظر

 

می نویسم برایت تا بخوانی،می گویم برایت تا بدانی،هرچند می دانم که نانوشته می خوانی و ناگفته می دانی؛اما چه کنم وقتی زمین با تمام

فراخی اش بر من تنگ می شود و آسمان ابر رحمتش را دریغ می کند؟! به تو پناه می آورم به تو که پناه منی ! نه تنها پناه من بلکه پناه تمام

کسانی که تو را فراموش کرده اندو حتی نامت را هم از یاد برده اند...

نزد تو شکایت می آورم از غربت و مظلومیت امام زمانم،از بی کسی و درد رنج دوستانت و از شادی و گستاخی دشمنانت...

از تمام کسانی که خورشید را می بینندو خورشید آفرین را انکار می کنندو از تمام آنهای که هر صدایی را می شنوندجز صدای تو را و از تمام

آنهایی که تورا فراموش کرده اند.

از خودم ،از خودم نزد تو شکایت می آورم...

 

پ.ن::

تو نیستی و کسی به غم هایم ایمان نمی آورد...




موضوع مطلب :


پنج شنبه 89 بهمن 28 :: 11:37 عصر ::  نویسنده : منتظر
<   <<   16   17   18   19