نمی دونم وقتی تو مشکلات و گرفتاریها ی زندگی میگی خدایا به امید تو یا خدایا خودم و به تو سپردم چقدر به خدا اعتماد داری؟ و چقدر اونو تو کارها ت دخیل می دونی؟ آیا به یقین ایمان داری یا فقط لقلقه ی زبانت هست؟ شاید داستان کوهنوردی رو که برای کوهپیمایی رفته بود شنیده باشی... در حال صخره نوردی بود برای فتح قله که ناگهان سقوط کرد، از طناب کوهنوردی آویزون بود و هیچ دستاویزی نداشت... از خدا کمک خواست و متوسل شد، ندایی رسید که طناب رو ببر و رها شو، ناراحت و غمین شد از این پاسخ. فردا صبح که گروه نجات رسید در حالی پیدایش کردن که یک متر از زمین فاصله داشت و یخ زده بود....خیلیامون اینجوری هستیم. دست خودمون هم نیست، ضعیفه ضعیفه و اگر در حد هیچ نباشه لااقل زبانیه... فقط به زبان شهادتین گفتیم و در عمل ...آیا ما هم این اندازه به پروردگارمون اعتماد داریم؟ راستش چجوری بگم خدای من، خود من نه اینکه بهت اعتماد نداشته باشم نه... اما می ترسم خودمو به خودت بسپرم و رها بشم از خاک...به خودت قسم میدونم از مادر مهربانتر و از رگ گردن نزدیکتری، ولی یه جورایی ته دلم خالی میشه وقتی میخوام رها بشم و بیام تو آغوش رحمتت...شک دارم....اعتقادم اونقدرا بالا نیست... منم مثل جماعتی هستم که وقتی برای نماز بارون بیرون رفتن، حتی به اندازه اون بچه ای که چتر آورده بود تا خیس نشه نبودیم... محکم و بایقین قلبی قدم بر نمیداریم...چی میشه یه معرفت هم به ما بدی؟ چی میشه یه کارمون کنی که به جز در خونه ی خودت در هیچ خونه ای رو نزنیم؟آخه چیکار کنیم وقتی بلا میاد سراغمون یادت میوفتیم؟ باز دمت گرم، مگه تو بیاد ما باشی. وقتی دلت برامون تنگ میشه یه غم میندازی تو دامنون تا بهت یه سر بزنیم و بازهم دور و بر حرم سر و کله مون پیدا بشه.و چقدر مهربونی تو که وقتی با کمال پررویی میایم و حاجت در خونت میاریم با روی باز ازمون استقبال می کنی و خوشامد میگی، انگار نه انگار این بنده ی بدت با وقاحت تمام اومده خواسته اش رو بگیره و بره. بره که بره..
موضوع مطلب :