یک داستانی رو رهبر_انقلاب از مولوی نقل میکنه که خلاصه اش اینه:
تو شهری که هم مسلمونا و مسیحیا درش زندگی میکردن مؤذّن بدصدایی وارد محلّهی
مسلمونا شد و چند وعده اذان گفت.
اون خیلی اذان را بد میگفت. یک روز مرد مسیحی از محلّهای دیگر به محلّهی مسلمونا
اومد و گفت: این مؤذّن شما کجاست؟
گفتند: چکارش داری؟
گفت: میخوام ازش تشکّر کنم که یک مشکل بزرگو حل کرد
راهنماییش کردن و آخر سر اون مؤذّنو پیدا کرد؛ شروع کرد ازش تشکر کردن
مؤذّن گفت: چرا ازم تشکّر میکنی؟
مسیحیه گفت: تو حقّی به گردن من داری که هیچکی همچین حقّی به گردن من نداره
و جریان از این قراره که:
من دختر جوونی تو خونه دارم. مدّتی بود این دختر جوون محبّت اسلام به دلش افتاده
بود و میخواست مسلمون شه هرکار کردیم به کلیسا بیاد نمی اومد و تو مراسم ما
شرکت نمی کرد و به عقاید مون بی اعتنایی می کرد. ما تو کارش مونده بودیم
دوسه روز پیش که تو اذان گفتی صدای تو رو این دختره شنید و گفت: این چیه؟
این صدای وحشتناک از کجاست؟
گفتیم: اذان مسلمانهاست.
از آن موقع ما راحت شدیم و کلا محبت اسلام از دل این دختره رفت و حالا هم برگشته
و داره زندگی عادی خودش رو می کنه و به کلیسا میاد و مراسم را انجام می ده و ما این رو مدیون تو ایم
رهبری بعد نقل این داستان میگن که:
بارها من به خودم و به دوستانم گفته ام: ما آن مؤذن بدصدا نباشیم که عشق به اسلام را در دلها فرو بنشانیم
و به استفهام عظیم که در دنیا برای معرفت اسلام به وجود آمده است با منکر و زشتی پاسخ بدهیم.
این وظیفه ماست. چه کسی در دنیا چنین مسئولیتی دارد؟!
موضوع مطلب :