سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درباره وبلاگ


"...انتَظِرُواْ إِنَّا مُنتَظِرُونَ" منتظر باشید که ما هم منتظریم انعام/158 دلم می خواست من هم در شمار منتظرانتان بودم...در شمار آنهایی که نفس شان به نفس شما بند است...همانهایی که دمی از یاد شما غافل نیستند...همانهایی که زندگیشان خلاصه در لبخند شماست...همانهایی که خطابشان کردی "فرزندم".... و در یک کلام چقدر دلم می خواست "شیعه" باشم ....! شیعه شما.....
پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 0
  • بازدید دیروز: 8
  • کل بازدیدها: 224212




شاید منتظر




چند تا پوشه عکس....تمام چیزی که از اردوی جهادی فروردین 92 برام باقی مانده و دلی که بی اختیار راه می افتد سمت نگاه شرمنده پیرمردی فقیر... سمت دیش های ماهواره روی خانه های گاه گل نیمه آوار...سمت درد زخمهای  دخترک پابرهنه...سمت اعتیاد رضای 10 ساله ...سمت سفره ای بی نان...سمت هوس های تازه زن آبستن فقیر....سمت درد دندانهای تمام پوسیده پسرک چوپان در 19 سالگی....و به سمت خودم که می رسم شرمنده می شوم...شرمنده دستهای خالی و جیبهای لاغرم....اینجاست که وجودت زانو می زند...


عقل می گوید برگرد...چشم هایت را ببند و همه چیز را انکار کن...کاری از تو ساخته نیست...با دستهای خالی که کسی از تو توقعی ندارد....یاد شهید زین الدین می افتم که با دستهای خالی اش سنگر می کند... اومی داند که نمی تواند بدون وسیله کاری از پیش ببرد اما ادامه می دهد....چون نمی خواهد امام زمانش او را بیکار ببیند!!


من و انکار شراب این چه حکایت باشد

غالبا این قدرم عقل و کفـــــــــایت باشد


عطر خاک باران خورده ی خانه های گاه گلی روستا که بلند می شود، معادلاتت به هم می ریزد ...عجیب عاشق می شوی...

 

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است

دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریـــــــــــزد


عاشق که می شوی دیگر نگاهت رنگ ترحم نیست...رنگ عشق می گیرد....عاشق تمام آن آدمایی می شوی که تا دیروزجور دیگر نگاهشان می کردی....عاشق چهره های آفتاب سوخته و دستهای پینه بسته...عاشق بچه هایی که لحظه رفتن دلشان برایت تنگ می شود...عاشق لباس های رنگا وارنگشان....باورت می شود حتی عاشق قالی کثیف و رنگ و رو رفته ی خانه آن پیرزن روستایی هم می شویی...و می شویی یکی از خودشان طوری که دیگر فاصله ای نمی بینی...


شب آخر ... پایان سفر...چشم هایت بی امان می بارند....

از ترس برگشتن به روزمرگی...از ترس گم شدن دوباره....از ترس گم کردن نگاه مهربان امام زمانت....نگاهی که تک تک لحظه های سفرت بیمه او بوده...

 

نتوانــــــست فراموش کند مســـــــــــتی را

هر که از دست تو یه قطره می ناب گرفت


 

درد نوشت::

شاملو راست می گفت دست خالی را باید بر سر زد...




موضوع مطلب :


پنج شنبه 92 شهریور 28 :: 4:6 عصر ::  نویسنده : منتظر