می نویسم برایت تا بخوانی،می گویم برایت تا بدانی،هرچند می دانم که نانوشته می خوانی و ناگفته می دانی؛اما چه کنم وقتی زمین با تمام
فراخی اش بر من تنگ می شود و آسمان ابر رحمتش را دریغ می کند؟! به تو پناه می آورم به تو که پناه منی ! نه تنها پناه من بلکه پناه تمام
کسانی که تو را فراموش کرده اندو حتی نامت را هم از یاد برده اند...
نزد تو شکایت می آورم از غربت و مظلومیت امام زمانم،از بی کسی و درد رنج دوستانت و از شادی و گستاخی دشمنانت...
از تمام کسانی که خورشید را می بینندو خورشید آفرین را انکار می کنندو از تمام آنهای که هر صدایی را می شنوندجز صدای تو را و از تمام
آنهایی که تورا فراموش کرده اند.
از خودم ،از خودم نزد تو شکایت می آورم...
پ.ن::
تو نیستی و کسی به غم هایم ایمان نمی آورد...
موضوع مطلب :