سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درباره وبلاگ


"...انتَظِرُواْ إِنَّا مُنتَظِرُونَ" منتظر باشید که ما هم منتظریم انعام/158 دلم می خواست من هم در شمار منتظرانتان بودم...در شمار آنهایی که نفس شان به نفس شما بند است...همانهایی که دمی از یاد شما غافل نیستند...همانهایی که زندگیشان خلاصه در لبخند شماست...همانهایی که خطابشان کردی "فرزندم".... و در یک کلام چقدر دلم می خواست "شیعه" باشم ....! شیعه شما.....
پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 33
  • بازدید دیروز: 15
  • کل بازدیدها: 224309




شاید منتظر







موضوع مطلب :


سه شنبه 90 اسفند 16 :: 10:38 عصر ::  نویسنده : منتظر

داستان کوتاه و بسیار زیبای  مرد نابینا

وارد اتوبوس شدم، جایی برای نشستن نبود، همانجا روبروی در، دستم را به میله گرفتم …پیرمرد با کُتی کهنه، پشت به من، دستش به ردیف آخر صندلی های اقایون گره کرده!(که میشود گفت تقریبا در قسمت خانم ها)خانم دیگری وارد اتوبوس شد، کنار دست من ایستاد، چپ چپ نگاهی به پیردمرد انداخت،شروع کرد به غرلند کردن!ـ برای چی اومده تو قسمت زنونه! مگه مردونه جا نداره؟ این همه صندلی خالی!ـ خانم جان اینطوری نگو، حتما نمی تونسته بره!ـ دستش کجه نمی تونه بشینه یا پاش خم نمیشه؟ـ خب پیرمرد ِ! شاید پاش درد میکنه نمی تونه بره بشینه!ـ آدم چشم داره می بینه! نیگاه کن پاش تکون میخوره، این روزها حیاء کجا رفته؟!…سکوت کردم، گفتم اگر همینطور ادامه دهم بازی را به بازار می کشاند! فقط خدا خدا میکردمپیرمرد صحبت ها را نشنیده باشد!بیخیال شدم، صورتم را طرف پنجره کردم تا بارش برفها را تماشا کنم…به ایستگاه نزدیک می شدیمپیرمرد میخواست پیاده شوددستش را داخل جیبش بردپنجاه تومنی پاره ایی را جلوی صورتم گرفتگفت:”دخترم این چند تومنیه؟”بغض گلویم را گرفت، پیرمرد نابینا بود! خانم بغل دست من خجالت زده سرش را پایین انداخت و سرخ شد…

نجوا نوشت ::

چه راست گفت پیامبر خدا( صلی الله علیه و آله )

"برای گفتار و کرداری که از برادرت سر می زند، عذری بجوی و اگر نیافتی، عذری بتراش"




موضوع مطلب :


یکشنبه 90 اسفند 7 :: 3:22 عصر ::  نویسنده : منتظر