سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درباره وبلاگ


"...انتَظِرُواْ إِنَّا مُنتَظِرُونَ" منتظر باشید که ما هم منتظریم انعام/158 دلم می خواست من هم در شمار منتظرانتان بودم...در شمار آنهایی که نفس شان به نفس شما بند است...همانهایی که دمی از یاد شما غافل نیستند...همانهایی که زندگیشان خلاصه در لبخند شماست...همانهایی که خطابشان کردی "فرزندم".... و در یک کلام چقدر دلم می خواست "شیعه" باشم ....! شیعه شما.....
پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 27
  • بازدید دیروز: 30
  • کل بازدیدها: 220888




شاید منتظر




چند تا پوشه عکس....تمام چیزی که از اردوی جهادی فروردین 92 برام باقی مانده و دلی که بی اختیار راه می افتد سمت نگاه شرمنده پیرمردی فقیر... سمت دیش های ماهواره روی خانه های گاه گل نیمه آوار...سمت درد زخمهای  دخترک پابرهنه...سمت اعتیاد رضای 10 ساله ...سمت سفره ای بی نان...سمت هوس های تازه زن آبستن فقیر....سمت درد دندانهای تمام پوسیده پسرک چوپان در 19 سالگی....و به سمت خودم که می رسم شرمنده می شوم...شرمنده دستهای خالی و جیبهای لاغرم....اینجاست که وجودت زانو می زند...


عقل می گوید برگرد...چشم هایت را ببند و همه چیز را انکار کن...کاری از تو ساخته نیست...با دستهای خالی که کسی از تو توقعی ندارد....یاد شهید زین الدین می افتم که با دستهای خالی اش سنگر می کند... اومی داند که نمی تواند بدون وسیله کاری از پیش ببرد اما ادامه می دهد....چون نمی خواهد امام زمانش او را بیکار ببیند!!


من و انکار شراب این چه حکایت باشد

غالبا این قدرم عقل و کفـــــــــایت باشد


عطر خاک باران خورده ی خانه های گاه گلی روستا که بلند می شود، معادلاتت به هم می ریزد ...عجیب عاشق می شوی...

 

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است

دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریـــــــــــزد


عاشق که می شوی دیگر نگاهت رنگ ترحم نیست...رنگ عشق می گیرد....عاشق تمام آن آدمایی می شوی که تا دیروزجور دیگر نگاهشان می کردی....عاشق چهره های آفتاب سوخته و دستهای پینه بسته...عاشق بچه هایی که لحظه رفتن دلشان برایت تنگ می شود...عاشق لباس های رنگا وارنگشان....باورت می شود حتی عاشق قالی کثیف و رنگ و رو رفته ی خانه آن پیرزن روستایی هم می شویی...و می شویی یکی از خودشان طوری که دیگر فاصله ای نمی بینی...


شب آخر ... پایان سفر...چشم هایت بی امان می بارند....

از ترس برگشتن به روزمرگی...از ترس گم شدن دوباره....از ترس گم کردن نگاه مهربان امام زمانت....نگاهی که تک تک لحظه های سفرت بیمه او بوده...

 

نتوانــــــست فراموش کند مســـــــــــتی را

هر که از دست تو یه قطره می ناب گرفت


 

درد نوشت::

شاملو راست می گفت دست خالی را باید بر سر زد...




موضوع مطلب :


پنج شنبه 92 شهریور 28 :: 4:6 عصر ::  نویسنده : منتظر

 

~~کبوتر خوش به حالت~~

 

چه جایی می زنی پر خوش به حالت...

دلم می خواست آقا مثل تو، اینجا به من هم لانه می داد

 

خودش با دستهای مهربانش به من هم دانه می داد...

 

دلم می خواست

 

منم مثل تو پرواز می کردم

 

به روی گنبد زردش پرم را باز می کردم

 

و یا با بالهایم پرچم سبز حرم را ناز می کردم...

 

 

این روزها به قول قیصر "حس می کنم خاکستری تر از دو سه سال گذشته ام"...حس می کنم دارد دیر می شود...

 

گم شده ام !!...کسی می خواهم که مرا پیدا کند، دستم را بگیرد و از خودم دورم کند....کسی که شبیه کسی نیست...

 

کسی که می شود تمام حرفهای دلت  را بدون واهمه در گوشش بخوانی....

 

کسی که جدا از همه ی ندانم کاری هایت، سبک سرهایت و خطاهایت باز هوایت را دارد....

 

هوای تویی را که، همیشه به هوای دیگران رفته ای!!...

 

به اینجای قصه که می رسم دلـــــــــــــم بدجور هواے پنجره فــــــولـادت را می کند...

 

و بغض هایی که فقط پیش تو باز می شوند...و خواسته هایم....

 

اینبار تنها دلم توبه می خواهد....توبه از غیر تو خواستن هایم....از عبادتهایم ....از دعاهایم.....

 

مضطر نوشت::

گل محمدی من مپرس حال مرا /

به غم دچار چنانم که غم دچار من است...

 




موضوع مطلب :


سه شنبه 92 شهریور 26 :: 4:6 عصر ::  نویسنده : منتظر

جنگ ما فقط یک جنگ نبود

 

حتی فقط یک دفاع هم نبود...

 

معنی "إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ" می داد !!!

 

جنگ نبود، جهــــــاد بود

....

جهاد بود که خوبان را یک جا جمع کرده بود

 

و در باغ شهادت بازِ باز بود....

 

و آسمانی ها پر می کشیدند از این خاک

 

اما تو ماندی!!!

 

نه اینکه آسمانی نبودی....نه....

 

چون خدا نمی خواست

 

زمین یکباره از عطر بهشت خالی شود....!!!

..

اینقدر آرزوی رفتن نکن.....




موضوع مطلب :


چهارشنبه 92 شهریور 13 :: 9:25 صبح ::  نویسنده : منتظر